و به او نگاه کردم 
پریشان چهره ای دیدم
اول بگفتم شاید مریض است 
چهره ای زرد ، تو گویی چنان سندروس را از او گرفته اند .

رخ زرد


به ناگه آن چهره طلا گونه، سفیدک زد تو گویی مرده ای از قبر برخاسته .
ابروان چون رستم و سهراب به هم فرورفته، از این دنیا نکبت بار گشته است خسته 


فهمیدم که دگر ناراحت است 


اما آن بلور های درخشان منشا از لبه چشمه ، مرا باز به شک برد .




نکند غمگین است ؟ نفرین بر این دنیا ازار دهنده



اما به یکباره بخندید 

خنده بر لب ، چهره چون کف ، اخم روی آن دو لعاب ،
بیننده را مدهوشی آورد چو بیند این روزگار

هر چه فکر کردم ، بهتر از دیوانه گویی به او ، به ذهنم خطور نکرد . 

که ناگه باز بدیدم به ماه خیره شد 

دیوانه چو ماه ببیند ، دیوانه تر بگردد 




اما تغییر نکرد 

تو گویی ثانیه ها هم قصد تخریب مرا دارند . 

آخر ملکا این چه خلق است که تو آفریده ای 

یا لطیفُ إرحَم عَبدَکَ الضّعیفَ .  انشُر  علومک به این بنده نهیف 

ندا آمد 

چو دیدی ادمی رخ چو زرد و سفید است 
چشمانش گه تر و گه نا امید است 
بر لبانش خنده و ابروانش بار سنگین است
بدان که او عاشق یک معشوق است 




آنجا بود که از جلوی آینه بر خاستم زمزه کردم




وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ 


و ما انسان را آفریده ایم و می دانیم که چه چیزی او را وسوسه می کند و ما از رگ گردن به او نزدیک تریم 




نویسنده : امیرحسین_علیزاده 





مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها